یکی از روزها ناخدای یک کشتی و سرمهندس آن دراین‌باره بحث می‌کردند که در کار اداره و هدایت کشتی کدام‌ یک نقش مهم‌تری دارند. 

بحث به‌شدت بالا گرفت و ناخدا پیشنهاد کرد که یک روز جایشان را با هم عوض کنند. 
قرار گذاشتند که سرمهندس 
سکان کشتی را به‌دست گیرد 
و ناخدا به اتاق مهندس کشتی برود.

هنوز چند ساعتی از جابه‌جایی نگذشته بود که ناخدا عرق‌ریزان با سر و وضعی کثیف و روغن‌مالی بالا آمد و گفت: مهندس سری به موتورخانه بزن. هرقدر تلاش می‌کنم، کشتی حرکت نمی‌کند.»
سرمهندس فریاد کشید: البته که حرکت نمی‌کند، کشتی به گِل نشسته است!»


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها