روی پای خانم مُسنی که جلوی تاکسی نشسته بود، سبدی حصیری بود که گربه لاغری وسط آن نشسته بود و به خانم مسن نگاه میکرد ! پسربچهای که ش عقب تاکسی نشسته بود از خانم مسن پرسید : چرا گربهتون اینقدر زشته؟» زن گفت : اینکه خیلی خوشگله، تازه نابغه هم هست!» مادر پسربچه گفت : نابغه است؟» زن مُسن با افتخار گفت : بله. جدول ضرب رو حفظه.» پسربچه گفت : دروغ نگو.» زن مسن رو به گربه گفت : دو دو تا؟» گربه چهار تا میو گفت. زن مسن گربه را ناز کرد و گفت : سه دو تا؟» گربه شش بار میو گفت. بچه رو به گربه گفت : چهار دو تا؟» گربه جوابی نداد و فقط به پیرزن نگاه کرد ! پسربچه پرسید : پس چرا نگفت؟» خانم مسن گفت : فعلاً فقط دو دو تا و سه دو تا رو بلده. ولی اگه زنده بمونم بقیهاش رو هم یادش میدم.» بچه پرسید: زود یاد میگیره؟» زن مسن گفت: آره خیلی علاقه داره.» بچه رو به گربه گفت: چهار دو تا میشه هشت تا.» گربه به زن مسن خیره شده بود. زن مسن گفت: آخی. نازی.» کمی جلوتر زن مسن با گربه زشت نابغهاش پیاده شدند .
مادر پسربچه گفت : چقدر دلم برای خانمه سوخت.» پسربچه گفت : چرا؟» مادر گفت : چه میدونم. طفلکی زندگیش همین بود که به گربهاش جدول ضرب یاد بده. خیلی تنها بود .»
راننده رادیو را روشن کرد. چند دقیقهای که گذشت پسربچه پرسید : مامان هفت هشت تا چند تا میشه؟» مادر گفت: پنجاه و شش تا.»
گوینده رادیو از نزدیک شدن یک توده هوای سرد خبر میداد .
سروش صحت
درباره این سایت