یکی تعریف می کرد :
وقتی ازنماز جماعت صبح برمی گشتم، جماعتی را دیدم که به زور قصد سوارکردن گاو نری را در ماشین داشتند.
گاو مقاومت می‌کرد و حاضر نبود سوارماشین بشود. من رفتم دستی به پیشانی گاو کشیدم . گاو مطیع و سوار ماشین شد.

من مغرور شدم و پیش خودم گفتم: این به خاطر نماز امروزم است!

وقتی رسیدم خانه، دیدم مادرم گریه و زاری می‌کند.

علت را که جویا شدم ،گفت:گاومان را یدند!


گاو مرا شناخته‌بود، ولی من او را نشناخته‌ بودم!!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها